بعد از ظهر کنار پنجره سکوت ناآرام زندگی در لابلای حرکت تند زمین و غوغای مرغان آسمانی می شکند . صدای زنده حیات در حیاط خانه رقص باد است در شاخسارهای گیلاس پیر و قد خمیده . چرخش عقربه ی عمر در میدان وسیع دقیقه ها و ثانیه ها عبور ابدی ابر خالق هستی را در گوش زمان تداعی می کند. غروب غمبار و سنگین در آغوش رنگهای قرمز و زرد احتیاط آرام می گیرد و نوید تیرگی ترسناک تلخترین تحول هستی را می دهد و چه دهشتناک می تواند سلطان آذرخش هستی را در اعماق سیاهچاله نیستی ببرد. سایه های سیاهی سنگدل آرام و آرام در خلوت تنهایی معشوق گریان هستی همراهی می کند و آه جان سوز هزاران ساله او را به غلیان در می آورد. اسرار بی همتای هستی در گنجینه ازلی کائنات سو سو می زنند و خودنمایی می کنند. گویی سیاهی شب شاه کلید گنجینه ازلی کائنات است و زبردست کارآزموده توانای گشایشش.
سیاهی سهمگین ابدی نیست و زوالش به دست جنگجویانیست که در سر خود زرین دارند و در دست نیز درخشان . آری لشکر صبح است مرحم زخم تاریکی و پوچی .از افق محبت نور بلند حقیقت در دل سیاه ظلم طلوعی دوباره دارد و سر انجامی جز نیک بختی و نیک جویی برای خواستارانش به ارمغان ندارد. چه زیباست در بهبوهه جنگ دست تضرع به خالق هستی و چه زیباست بر هم انباشتن توشه ابدی نعمت و جاودانگی .
پاینده باد عاقبت نیک سرشتان راستکردار